برشی از نمایشنامه مرگ یزدگرد
موبد : باید به سراسر ایران زمین پندنامه بفرستیم
زن :پندنامه بفرست ای موبد،اما اندکی نان نیز بر آن بیفزای ما مردمان از پند سیر آمده ایم و بر نان گرسنه ایم
…………………………….
آسیابان :هرچه داریم از پادشاه است
زن آسیابان :چه می گویی مرد؟ ما که چیزی نداریم.
آسیابان :آن هم از پادشاه داریم.
…………………………….
آسیابان :همهی زندگیام خوابی آشفته بود. در چنین آسیای ویرانه که از پدرانِ پدر به من رسید، جز خواب آشفته چه باید دید؟
…………………………….
زن : …این شوخی نامردمان است که امید میدهند و سپس باز پس میگیرند و بر نومید شدگان از ته دل میخندند …!
…………………………….
.
موبد :مردم همه سپاهیان مرگند. ای زن کوتاه کن و بگو که آیا پسر اندکسال تو با پادشاه ما همارز بود؟
زن :زبانم لال اگر چنین بگویم. نه، پسر من با پادشاه همسنگ نبود؛ برای من بسی گرانمایهتر بود.
…………………………….
پُر نگو موبد؛ در مردمان به تو باور نیست از بس که ستم دیدهاند.
…………………………….
باشد که هرکه این افسانه می خواند،
از هزار نیرنگ جهان برهد.
در پهنه ی آزمایش گیتی سربلند برآید.
دست مهر که دراز کند،دشنه ای در برابر نشود.
روزی نرسد که نداند دوستش که ، و دشمنش کیست.
آمرزش بخواهید برای گوینده و شنونده؛
برای گردآورنده و نویسنده، که روزگار بر سر این کار گذاشت.
بگویید چنین باد و چنین تر باد!
نمایشنامه مرگ یزدگرد
نوشته بهرام بیضایی