تربیت احمقانه ی فرزند
والدين يوهان خيلی تأكيد داشتند كه فرزندانشان هميشه راستگو باشند.
پدر اغلب میگفت كه اگر انسان اشتباهی كرد، بايد به آن اعتراف و عذرخواهی كند در آن صورت بخشوده میشود.
يوهان كه هرگز نمی توانست بيكار بماند، كشفی كرده بود؛ اينكه زمان طولانی راه بين خانه و مدرسه را كوتاه كند و در همان حال پولی هم بدست بياورد.
يك بار او در خيابان فاقد پياده روی هلندیها، يك مهره آهنی پيدا كرد
او فكر كرد اين مهره چيز جالبی است، چون میتواند برای بند كفش استفاده شود.
پس از آن او از وسط خيابان راه میرفت و تمام فلزاتی را كه میديد، جمع میكرد.
چون خيابانها، بد سنگفرش شده بودند و كالسكه رانیهای بسيار بد، ابداً ممنوع نبود، ابزارهای زيادی در خيابان ضايع میشدند.
از همين رو يك عابر با دقت میتوانست مطمئن باشد كه هر روز يك جفت ميخ نعل، يك ميله قفل و حداقل يك مهره فلزی و گاهی يك نعل اسب پيدا خواهد كرد.
يوهان مهرههای فلزی را بيش از همه دوست داشت و آنها را در مجموعه ويژهای نگه میداشت. در ظرف دو ماه او نزديك به يك كيلو مهره جمع كرده بود.
يك شب وقتی پدرش وارد اتاق شد، او نشسته بود و با مهرهها بازی میكرد، پدر چشمانش را دراند و گفت: اونجا چی داری؟
يوهان مطمئن جواب داد:
– اينا مهره ان.
ـ اونارو از كجا آورده ای؟
ـ پيداشون كرده ام.
ـ پيداشون كردی، كجا؟
ـ تو خيابون
ـ تو يك محله؟
او گفت: «جاهای مختلف، آدم تو خيابون راه ميره و پايينو نگاه میكنه.
ـ نه، گوش كن، اين حرفا به درد من نمیخوره. تو دروغ میگی. بيا تو اتاق نشيمن میخوام باهات صحبت كنم.
صحبت با چوب شروع شد.
ـ میخوای اعتراف كنی؟
ـ من اونارو تو خيابون پيدا كرده ام.
او كتك خورد تا وقتی كه «اعتراف كرد».
او چه را میخواست اعتراف كند؟ درد و ترس از اينكه درگيری خاتمه پيدا نكند، او را وادار به اعتراف به دروغ زير كرد:
ـ من آنها را دزديده ام.
ـ كجا؟
حالا او اصلاً خبر نداشت كه يك مهره به يك واگن وصل است ولی حدس زد كه زير واگن قرار داشته باشد.
ـ زير واگنها
ـ كجا؟
تخيل اش جايی را به يادش آورد كه واگنهای زيادی در آن جا قرار داشت.
ـ كنار گاراژ تعميرگاه وسط اِسمِدس گُردگِرِند اين توضيح همراه با جزئيات، وضع را وخيم تر كرد. پيرمرد فكر میكرد كه حقيقت را از زير زبان او بيرون كشيده است. و معركه ادامه يافت.
ـ چطوري اونارو فقط با انگشتات درآورده ای؟
چيزي در اين مورد به ذهن او نرسيده بود يك باره به ياد جعبه ابزار پدر افتاد.
ـ با يك انبردست.
آدم نمیتواند مهرهها را با يك انبردست درآورد، ولی آشفتگی ذهنی پدر در آن لحظه او را به راحتی گول زد.
ـ ولی اين كارت واقعاً وحشتناكه! تو يه دزدی! و ديگه معلوم نيست چی.
_اگه پليس سر میرسيد چی!؟
برای يك لحظه يوهان به فكرش رسيد كه او را آرام كند و بگويد كه همه حرفهايش دروغ بوده است ولی تصور اينكه چوب بيشتری بخورد و به او شام ندهند، مانع او شد.
شب ، هنگامی كه دراز كشيده بود و مادر وارد شد و از او خواست دعای شب را بخواند، يوهان در حاليكه دستهايش را بلند كرده بود، با لحنی رقت انگيز گفت:
ـ به شيطون قسم كه من هيچ مهرهیی رو ندزديدم!
مادر مدتی به او نگريست و سپس گفت:
ـ تو نبايد اينجوری قسم بخوری!
تنبيه بدنی او را تحقير كرده بود، خرد و خفيف كرده بود.
او از خدا عصبانی بود، از پدر و مادر و بيش از همه از برادرانش كه به بیگناهيش شهادت نداده بودند.
او آن شب هيچ دعایی نخواند ولی آرزو میكرد كه همه جا آتش بگيرد، بدون آنكه خودش توی آن بسوزد و دوباره دست به دزدی بزند
از آن پس يوهان، تا مدتها مورد سوء ظن بود يا صحيح تر اينكه آوازه كار بد او تقويت شد و او مدتهای طولانی با خاطره آن دزدی كه هرگز مرتكب آن نشده بود، دست به گريبان بود.
نویسنده : آگوست استريندبرگ
برگردان : مریم جواهری