داستان کوتاهی از محمدرضا خواص
امروز بیست و دوم شهریور است و من بعد از یکسال بی سر و صدا به خانه برگشتم. خودم را از دیوار آجری حیاط بالا کشیدم و با پاهایی آویزان همانجا نشستم. بلافاصله دوک از خانهی چوبیاش که روی ایوان بود بیرون پرید و شروع کرد به واق و ووق کردن. در تاریکی سحر چشم چرخاندم تا تغییرات حیاط کوچکمان را ببینم. درخت پیچکی که در تمام بیست و هفت سال عمرم تلاش میکرد تا دیوار پشتش را سبز کند اما ننوانسته بود و هنوز آجرهای قرمز پشتش نمایان بود.
دوک دوید به سمت در ایوان و خودش را مثل مرغ پر کنده به آن کوبید. چهار سالی میشد که داشتمش اما حتی یکبار هم ندیده بودم چنین حرکاتی بکند. پریدم و خودم را رساندم روی حیاط و با پاهایی آویزان نشستم لب نردهی سیاه ایوان. صدای مادرم خیلی محو از پنجرهی باز هال شنیده میشد که داشت آن وقت صبح، با تلفن حرف میزد:
“خبر خاصی که نه. دیشب باهاش حرف زدیم. خیلی امیدوار بود. میگفت حل میشه. نکنه خبریه؟”
دوک آنقدر بالا و پایین پرید و زوزه کشید که مادر، در شیشهای ایوان را باز کرد. لبهی چادر نمازش را روی دوش انداخت و با عصبانیت گفت:
“چه مرگته تو نصف شبی؟ همسایهها خوابیدن. الهی به حق علی زودتر این پسر آزاد بشه منو از دست تو یکی نجات بده.”
بعد در را نیمه باز گذاشت و رفت به سمت اتاقم که همان ابتدای راهروی ورودی بود. صدای اذان صبح که در محل پیچید؛ اللهاکبر نمازش را شنیدم. دوک شیرجه زد توی خانه و پشت سر مادر، خودش را انداخت داخل اتاق.
قبلترها شنیده بودم که حیوانات حادثه را زودتر از آدمیزاد میفهمند. احتمالاً دوک هم یا حضورم را حس کرده بود یا از طناب دار آویزان شدنم را! تلفن شروع کرد به بیوقفه زنگ خوردن و من با پاهایی آویزان، به آجرهای زیر درخت پیچک نگاه میکردم که بالاخره روزی سبز خواهند شد.
داستان کوتاه
محمدرضا خواص