داستان کوتاه راه دور زن گفت: «میآییم، همین امروز فردا. خاطرت جمع…

داستان کوتاه راه دور زن گفت: «میآییم، همین امروز فردا. خاطرت جمع…
یک داستان جدی نویسندهای به نام زیگریست از راه نوشتن داستانهای خندهدار…
عرق از سرورویم میبارد. اول، سنگِقبرِ آقاجان را کَندم بعد بیبی و…
روزی دو دانشمند از آن کشور دوردست، از راه رسیدند. میگفتند در…
یک روز حسابی برای کانگوروها چهارتایی کانگورو توی قفس بودند. یک کانگوروی…
داستان کوتاه سایه حقیقت این است که شما- خوانندگان من!- هنوز در…
داستان کوتاه محاکمه کلبهی کوزما یگورف دکاندار. هوا گرم و خفقانآور است.…
اینجا همه چیز روز بروز بدتر میشود. هفته پیش عمه خاسینتا مرد؛…
بیا پایین! کلمهها مثل سنگ سخت بودند و به شیشهها میخوردند.«راننده» صدا…
زمان هر پیام صوتی 5 دقیقه است