دیالوگی از فیلم چریکه تارا اثر استاد بهرام بیضایی
■ مرد تاریخی: تو زندهای، تو آزادی، تو هزار هزار در اطراف داری، من در میان کنیزانم بسیار داشتم، اما به هیچ یک عاشق نشدم، تو مرا شکنجه میکنی!
● تارا: تعریف کن!
■ مرد تاریخی: تمام تبار در این لحظه به من مینگرند و من نمیتوانم برگردم، شرم بر من!
● تارا: چرا دیشب در حیاط منزل من راه میرفتی؟
■ مرد تاریخی: زخمها آزارم میدادند!
● تارا: باید میبستی!
■ مرد تاریخی: این زخمها بستهشدنی نیست! میشنوی؟ کهنه است ولی مرهمناشدنی نیست، هر روز خون تازه از آن بیرون میآید!
● تارا: از کی؟
■ مرد تاریخی: از دمی که تو را دیدهام!
نام : چريكه تارا 1357
نویسنده و کارگردان : بهرام بیضایی