با منقار بزرگش به آسمان اشاره كرد و با خودنمايى مى گفت؛ رفقا آن بالا، آن بالا، درست پشـت آن ابر سياه، سـرزمين شـير و عسل است، سـرزمينى كـه ما حيوانات بدبخت در آنجا بـراى هميشـه از رنج كار آسوده خواهيم شد. حتّى مدّعـى بود در يكى از پـروازهاى دور و دراز آنجا را به چشم ديده مزارع جاودان و پرچين هايى كه روى آنها قند و كلوچه میروييده ديده. خيلى از حيوانات گفتههاى او را باور مي كردند و منطق شان اين بود؛ كه زنـدگى اكنون پر از مشقّت اسـت ، و انصاف در اين اسـت كـه دنياى بهترى در جاى «ديگـرى» وجـود داشـته باشـد!
همیشه خوکها تصمیم می گرفتند… سایر حیوانات هرگز نمی توانستد تصمیمی اتخاذ کنند ولی رأی دادن را یاد گرفته بودند…!
…………………………
حیوانات دو جناح را تشکیل داده بودند، تحت دو شعار:
١- رای به اسنوبال و سه روز کار در هفته.
٢- رای به ناپلئون و آخور پر.
بنجامین تنها حیوانی بود که طرفدار هیچیک از این دو جناح نبود. نه باورش میشد که غذا بیشتر میشود و نه زیر بار این میرفت که با آسیاب بادی در کار صرفهجویی میشود. میگفت با آسیاب یا بیآسیاب فرقی نمیکند و عمر مثل همیشه به تلخی میگذرد.
کتاب : قلعه حیوانات
نویسنده : جورج اورول