گزیده کتاب سگ ولگرد نوشته صادق هدایت
جلو دكان نانوائی پادو او را كتک ميزد، جلو قصابی شاگردش باو سنگ ميپراند، اگر زير سايه اتومبيل پناه ميبرد، لگد سنگين كفش ميخدار شوفر از او پذيرائی ميكرد. و زمانيكه همه از آزار باو خسته ميشدند، بچه شيربرنج فروش لذت مخصوصی از شكنجه او ميبرد. در مقابل هر ناله ای كه ميكشيد يك پاره سنگ بكمرش ميخورد و صدای قهقهه بچه پشت ناله سگ بلند ميشد و ميگفت: «بد مسب صاحاب!» مثل اينكه همه آنهای ديگر هم با او همدست بودند و بطور موذی و آب زير كاه از او تشويق ميكردند، ميزدند زير خنده. همه محض رضای خدا او را ميزدند و بنظرشان خيلی طبيعي بود سگ نجسی را كه مذهب نفرين كرده و هفتا جان دارد برای ثواب بچزانند.
………………………………
در ته چشمهای او یک روح انسانی دیده میشد، در نیم شبی که زندگی او را فراگرفته بود یک چیز بی پایان در چشمهایش موج میزد و پیامی باخود داشت که نمیشد آنرا دریافت، ولی پشت نی نی چشم او گیر کرده بود. آن نه روشنایی و نه رنگ بود، یک چیز باورنکردنی مثل همان چیزی که در چشمان آهوی زخمی دیده میشود بود، نه تنها یک تشابه بین چشمهای او و انسان وجود داشت، بلکه یک نوع تساوی دیده میشد. دو چشم میشی پر از درد و زجر و انتظار که فقط در پوزه یک سگ سرگردان ممکن است دیده شود؛ ولی به نظر میآمد نگاههای دردناک پر از التماس او را کسی نمیدید و نمیفهمید!
………………………………
همه محض رضای خدا او را میزدند و به نظرشان خیلی طبیعی بود سگ نجسی را که مذهب نفرین کرده و هفت تا جان دارد برای ثواب بچزانند!
………………………………
پیشتر او قیود و احتیاجات گوناگون داشت. خودش را موظف میدانست که به صدای صاحبش حاضر شود، که شخص بیگانه یا سگ خارجی را از خانه صاحبش بتاراند، که با بچه صاحبش بازی بکند، با اشخاص دیده شناخته چه جور تا بکند، با غریبه چه جور رفتار بکند، سر موقع غذا بخورد، به موقع معین توقع نوازش داشته باشد؛ ولی حالا تمام این قیدها از گردنش برداشته شده بود. همه توجه او منحصر به این شده بود که با ترس و لرز از روی زبیل، تکه خوراکی بدست بیاورد و تمام روز را کتک بخورد و زوزه بکشد؛ این یگانه وسیله دفاع او شده بود. سابق بر این او با جرأت، بیباک، تمیز و سر زنده بود، ولی حالا ترسو و تو سری خور شده بود، هر صدائی که میشنید، یا هر چیزی نزدیک او تکان میخورد، بخودش میلرزید، حتی از صدای خودش وحشت میکرد؛ اصلاً او بکثافت و زبیل خو گرفته بود. تنش میخارید، حوصله نداشت که ککهایش را شکار بکند یا خودش را بلیسد. او حس میکرد جزو خاکروبه شده و یک چیزی در او مرده بود، خاموش شده بود. از وقتی که در این جهنم دره افتاده بود، دو زمستان میگذشت که یک شکم سیر غذا نخورده بود، یک خواب راحت نکرده بود.
………………………………
ولی چیزی که بیشتر پات را شکنجه میداد احتیاج او به نوازش بود. او مثل بچهای بود که همهاش توسری خورده و فحش شنیده اما احساسات رقیقش هنوز خاموش نشده. مخصوصاً با این زندگی جدید پر از درد و زجر بیش از پیش احتیاج به نوازش داشت. چشمهای او این نوازش را گدایی میکردند و حاضر بود جان خود را بدهد درصورتی که یک نفر به او اظهار محبت بکند و با دست روی سرش بکشد.
کتاب : سگ ولگرد
نوشته : صادق هدايت