گزین گویه هایی از چارلی چاپلین
وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛ میگفت میخرم به شرط اینکه بخوابی. یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛ میگفت میبرمت به شرط اینکه بخوابی. یک شب پرسیدم اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟ گفت میرسی به شرط اینکه بخوابی. هر شب با خوشحالی میخوابیدم. اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
یکشب خواب مادرم را دیدم؛ پرسید هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟ گفتم شبها نمیخوابم. گفت مگر چه آرزویی داری؟ گفتم تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم. گفت سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم، به شرط آنکه بخوابی…
داستان کودکی من
چارلی چاپلین
…………………………
با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط يه زن وشوهر با ٤ تا بچه شون جلوی ما بودند. وقتی به باجه رسيدند و متصدی باجه، قیمت بلیط هارو بهشون گفت، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نميدانست چه بکند..!!
ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس ١٠ دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاد. مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت: متشکرم آقا..!
مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هايش شرمنده نشود، کمک پدرم را پذیرفت؛ بعد ازينکه بچه ها همراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدند، ما آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم…
“آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم رفته بودم”
ثروتمند زندگی کنیم، بجاى آنكه، ثروتمند بمیرم!
…………………………
زندگی نمایشی است که هیچ تمرینی برای آن وجود ندارد. پس آواز بخوان، اشک بریز، بخند و باتمام وجود زندگی کن! قبل از آنکه نمایش تو بدون هیچ تشویقی به پایان برسد…
…………………………
مردم شهری که همه در آن می لنگندبه کسی که راست راه میرود میخندند…! انسان عادت دارد چیزی را که نمی فهمد مسخره کند.
…………………………
هر چه بیشتر احساست را به آدمها بگویی راه های بیشتری را به آنها نشان میدهی تا به تو صدمه بزنن…!