گزیده ی کتاب داستان های آقای کوینر نوشته برتولت برشت
یکی از آقای کوینر پرسید که آیا خدایی وجود دارد یا نه؟
آقای کوینر گفت:
“به تو توصیه می کنم فکر کنی که آیا با دانستن جواب این سؤال رفتارت تغییر خواهد کرد یا نه. اگر تغییر نکند موضوع منتفی است. اگر تغییر بکند حداقل می توانم اینقدر کمکت بکنم که تو تصمیم خودت را گرفته ای:
تو به خدا نیاز داری.”…!
………………………………
آقای کوینر از پسر بچهای که زار زار گریه میکرد علت غم و غصهاش را پرسید.
پسر بچه گفت : من دو سکه برای رفتن به سینما جمع کرده بودم، اما پسرکی آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید. و به پسری که دورتر دیده میشد اشاره کرد.
آقای کوینر پرسید : مگر با داد و فریاد، مردم را به کمک نخواستی؟
پسر بچه با هقهق شدیدتری گفت : چرا.
آقای کوینر در حالی که با مهربانی او را نوازش میکرد دوباره پرسید : کسی صدایت را نشنید؟
پسر بچه هق هق کنان گفت : نه
آقای کوینر پرسید : نمیتوانی بلندتر فریاد بزنی ؟
پسر بچه با امیدواری گفت : نه
آنگاه آقای کوینر لبخندی زد و بعد گفت : پس حالا آن یکی سکه را هم بده بیاد. و آخرین سکه را از دست بچه گرفت و بیواهمه به راهش ادامه داد.
کتاب : داستان های آقای کوینر
نوشته : برتولت برشت