تاریخ سرّی سلطان در آبسْکون
سلطان: [وحشتزده] چرا میخندید ؟
مرد گوژپشت : ما نمیخندیم. تو خنده میبینی؛ ما به راستی میگرییم!(همه اندکی پیش میآیند . )
مرد با چوبدست : از آن روز که خوره در ما افتاده کسی در ما خنده از گریه نشناخته. به ما بسی بد رفته. هر چه را که جبران کنی، عمرهای رفتهی ما را چه میکنی ؟
سلطان:[فریادکشان] به من نخندید !
زن نهانچهره : [پیش میآید] رعیت به تو سرباز داده است پادشاه، تو به رعیت چه دادی؟- هفتاد و سه گونه مالیات و سیورغال .
سلطان : حالا فهمیدم- این آخرالزمان است و نشان آن درازیِ زبان زنان !
زن نهانچهره : این آخرالزمان است ، و نشان آن کوتاهیِ دستِ حقیقت !
فیلمنامه : تاریخ سرّی سلطان در آبسْکون
نویسنده : بهرام بیضایی