صادق هدایت
■ کتاب خواندن هم مثل همه چیز دیگر در این ملک لوس و بیمعنی شده. فقط دقیقهها را سرانگشت میشماریم تا چند تا گیلاس بالا بریزیم و با کابوس شب در آغوش بشویم. آدم هی چین و چروک جسمی و معنوی میخورد و هی توی لجن پایینتر میرود
■ مسافرت فرنگ برای بچه تاجرها و دزدها و جاسوسهای مام میهن است. ما از همه چیز محروم ماندهایم، این هم یکیش! وقتی که در اینجا نمیتوانم زندگی ام را تأمین کنم فرنگ به چه درد من میخورد؟!
در مملکتی که آدم مثل یهودی سرگردان زندگی میکند به چه چیزش ممکن است علاقهمند باشد؟! بعد از ۱۶ سال سابقهٔ خدمت تازه حقوقم را نصف کردهاند!
حتی نوشتنش هم احمقانه است و لکن من کوچکترین اقدامی نخواهم کرد و تملق هیچکس را نخواهم گفت. به درک که آدم بترکد. اگر لولهٔ هنگ دار مسجد آدیس بابا بودیم زندگی مان هزار مرتبه بهتر بود!
■ اوضاع اینجا روز به روز گه تر و گندتر میشود. نقشهٔ اساسی برای دیکتاتوری کردن اینجا در جریان است. برای اتحاد اسلام بسیار سنگ به سینه زده میشود.
■ با بیپولی در هیچ جهنم درهای به آدم خوش نمیگذرد
■ فلانی از کار و گرفتاری اداری و خانوادگی زیاد مینالد. شاید هم حق دارد. مثلی است به فارسی که میگوید آنوقت که جیک جیک مستانت بود فکر زمستانت نبود؟!
همهٔ کسانی که زناشویی کردهاند مخصوصا آنهایی که بی پولند همین شکایت را دارند و به حال بی زنها حسادت میکنند. برای کسی که پول و وسیلهٔ زندگی دارد آن هم یک جور تفریح است.
■ همه چیز این خراب شده برای آدم خستگی و وحشت تولید میکند. زندگی را به بطالت میگذرانیم و از هر طرف خواه چپ و یا راست مثل ریگ فحش میخوریم و مثل این است که مسئول همهٔ گه کاریهای دیگران شخص بنده هستم.
■ مهم تقاضای وظیفهٔ اجتماعی مرا دارند، اما کسی نمیپرسد آیا قدرت خرید کاغذ و قلم را دارم یا نه؟! یک تخت خواب و یا اتاق راحت دارم یا نه؟! و بعد هم از خودم میپرسم در محیطی که خودم هیچگونه حق زندگی ندارم چه وظیفهای است که از رجالههای دیگر دفاع بکنم؟! این درددلها هم احمقانه شده. همه چیز در این سرزمین گُه بار احمقانه میشود.
■ ما همچنان میسوزیم و میسازیم، قسمت مان بوده یا نبوده دیگر اهمیت ندارد. سگ بریند روی قسمت و همه چیز.
خیال دارم یک چیز وقیح مسخره درست بکنم که اخ و تف باشد به روی همه. شاید نتوانم چاپ بکنم، اهمیتی ندارد و لکن این آخرین حربهٔ من است تا دست کم توی دلشان نگویند “فلانی خوب خر بود!”
■ نمیدانم آزادیخواهان چرا بیشتر میل به مهاجرت دارند. شاید آزادی اینجا را تأمین کردهاند حالا به جاهای دیگر میپردازند!
■ مدتی است که روزنامه نمیخوانم و از هیچ جای دنیا و هیچ اتفاقی خبر ندارم و مثل این است که چیزی را هم نباختهام. دنیا و اتفاقاتش به چه درد من میخورد؟!
خواندن مزخرفات روزنامههای اینجا جز اینکه آدم را عصبانی بکند و فشار خون را بالا ببرد نتیجهٔ دیگری ندارد!
■ راستی وقاحت و مادرقحبگی در این ملک تا کجا میرود! چه سرزمین لعنتی پست گندیدهای و چه موجودات پست جهنمی بدجنسی دارد!
حس میکنم تمام زندگی ام را توپ بازی در دست هرزه ها و مادرقحبهها بودهام. دیگر نه تنها هیچگونه حس همدردی برای این موجودات ندارم بلکه حس میکنم که با آنها کوچکترین سنخیت و جنسیت هم نمیتوانم داشته باشم.
■ دیروز من اصلاً از توی رختخواب بیرون نیامدم. شب قدری دور کوچهها پرسه زدم. بد نیست که گاهی آدم شرایط رسمی و معمولی زندگی را برهم بزند.