یک داستان جدی
نویسندهای به نام زیگریست از راه نوشتن داستانهای خندهدار امرار معاش میکرد. این داستانها آنقدر برای خودش جالب و بامزه بودند که هنگام نوشتن آنها، شکلکهای عجیب و غریبی درمیآورد و به آرامی با خودش میخندید. این آثار در نظر خوانندههایش نیز جالب و بامزه بودند. و از آنجا که مردم به شادی علاقهای وافر دارند، درآمد زیگریست نسبتاً خوب بود.
سرانجام یک روز، دیگر از نوشتن داستانهای کمیک خسته شد و عزمش را جزم کرد تا داستانی جدی به رشته تحریر درآورد. اما این کار عملاً آنقدرها که فکر میکرد کار سادهای نبود. قلم او که به مطایبهنویسی و شوخطبعی خو گرفته بود، دائماً سعی داشت خود را از کنترل صاحبش خلاص کرده ودر جایی که مناسبت چندانی نداشت نکتهای خندهدار را ثبت کند. تنها وقتی که زیگریست قلم جدیدی خرید، توانست از آن وضعیت ناخوشایند خلاصی یابد و کار نوشتنش پیشرفت خوبی پیدا کند.
پنج هفته تمام نویسنده ما پشت میز تحریر نشست، هیچ شکلکی از خود درنیاورد، چهرهاش رنگ خنده به خود ندید هر روز دو صفحه به زیور طبع آراسته کرد، تا اینکه بالاخره کار نوشتن این داستان جدی به پایان رسید. حالا وقتش رسیده بود که زیگریست داستانش را طبق رسمی دیرینه برای دوستانش بخواند تا تأثیرش را روی آنها بیازماید. او به این کار عنایت خاصی داشت، زیرا معتقد بود که اظهار نظرهای شفاهی دید کلی را در اختیار خالق اثر میگذارد که وی در جریان خلق اثر از دست یافتن به آن ناتوان است. علاوه بر این، در این فرصت، او کل داستان را برای اولین بار میشنید. زیرا از آنجا که او پیچ و خمهای داستان را به تدریج و بنا به مصلحتهای داستاننویسی روی کاغذ آورده بود، ماجرای آن در کلّیتش برای او به طور دقیق روشن نبود. ابتدا داستان را تته پته میخواند، زیرا از این واهمه داشت که ستایشگران هنر فکاهی را دچار سرخوردگی دردناکی کند. اما بعد از مدتی، الهه هنر به یاریاش شتافت و به صدایش توان و قدرت بخشید. طبعاً آن خندههایی که قبلاً از نهاد دوستان برمیخواست و داستانخوانیاش را با وقفه روبرو میکرد دیگر محو شده بود. در عوض، سکوتی حاکم شده بود که راه هر گونه تعبیر و تفسیر در مورد داستان را میبست.
زیگریست جزو آن دسته از داستانخوانهایی نبود که مدام به شنوندگانش نگاه میکنند. اما وقتی به طور اتفاقی نگاهی به جمع انداخت، با ناراحتی متوجه شد که دو نفر از دوستانش به خواب فرو رفتهاند. این مسئله برایش خیلی دردآور بود. اما به روی خودش نیاورد و به خواندن ادامه داد. عیب کار در کجا بود؟ آیا آن دو نفر که اکنون صدای خرخرشان بلند شده بود مقصر بودند، یا خواندش ایراد داشت، یا اینکه اصلاً عیب از خود داستان بود؟
در هر صورت نتیجه این بود که خستگی و خوابآلودگی، زیگریست را هم دربرگرفت. طوریکه صدایش رفته رفته ضعیفتر شد و سرانجام در وسط جملهای طولانی و ادیبانه به سکوت تبدیل شد. پلکهایش سنگین شد. دستنوشته از دستانش روی زمین فرو افتاد. بعد از چند ثانیه انگار یادش آمد که میزبان و نویسنده مجلس است. بنابراین، چشمهایش را برای آخرین بار باز کرد و دید که همه دوستانش به خواب رفتهاند. بعد خواب او را نیز ربود.