عرق از سرورویم میبارد. اول، سنگِقبرِ آقاجان را کَندم بعد بیبی و آخر، سنگ قبر “دایی جواد” را.
برای هرسهتایشان سنگ قبر جدید خریدهام. سنگهای کوچک سفید که روی سینهشان سنگینی نکند. سنگ قبرهاییا که روی سینهشان یک دایره کوچک خالیست.
همهشان را خوابیده توی قبر تصور میکنم. دقت میکنم که دایره خالی درست روی قفسه سینهشان بیفتد.
. توی دایره خالیِ قبرِ آقاجان، درخت توت میکارم. روی قبر بیبی، گلِ شمعدانی، به قبر “داییجواد” که میرسم گریهام میگیرد. پاکتِ کوچکِ گندم را برمیدارم و روی سینه “داییجواد” میکارم.
گندمها را آب میدهم. روی قبر هم آب میریزم. نوشته طلاییِ روی قبر براقتر میشود: “داییجواد” گندم شد.
گریهام زورش زیاد میشود.
بقیه گندمها را روی قبر میریزم و شروع میکنم به سوت زدن؛ همانطور که “داییجواد” یادم داده بود: کوت کوت کووووووت کوت کووت.
کبوترها از روی گنبد امامزاده روی سرم میبارند.
به شوق همین لحظه بود؛ به شوق همین لحظه بود که پانزده سال پیش به بابا دروغ گفته بودم. سه مسیر اتوبوس عوض کرده و تمام آن کوچه بلندِ کارگاهِ “داییجواد” را یک نفس دویده بودم تا دستم را توی کیسه گندم بکنم؛ یک مشت بزرگ گندم بردارم و شروع کنم به سوت زدن؛ همانطور که دایی یادم داده بود: کوت کوت کووووت کوت کوت و بعد صدتا، نه دویستتا و حتی شاید هزارتا کبوتر به سمتم پرواز کند طوری که انگار باران کبوتر میبارد: سفید، سیاه،سرخ، سبز….
حتما مثل تمام وقتهایی که احساس پیروزی میکنم؛ نیشم تا بناگوش باز بود که “داییجواد” سرش را از پنجره مشبک و رنگی کارگاهش بیرون آورد و گفت: ” امیرحسین، امیرحسین تویی؟”
سرورویم پُر از پَر بود. با دست تکاندمشان و برای “داییجواد” دست تکان دادم.
دایی برایم چایی ریخت. کارگاهش بوی چوب میداد. چایی را جلویم گذاشت و دوباره شروع کرد به سمباده کشیدن.
اسم سازها را بلد نبودم اما میخواستم سر حرف را باز کنم. “دایی جواد” کم حرف میزد.
پرسیدم:”سه تاره؟”
دایی آرام خندید وگفت:” کفتر بازیت به داییت رفته. هوشت به بابات، سنتوره!”
رابطه بابا و دایی شکرآب بود. بابا حتی دیدن دایی را برایم قدغن کرده بود. میگفت: نمیخوام مثل این مرتیکه مطرب کفترباز بشی. اما همه میدانستند قهر بابا به خاطر همان کارگاه بود که از آقاجانم به دایی رسیده بود.
دایی پرسید: به بابات گفتی میای اینجا؟
دوباره نیشم تا بنا گوش باز شد. چایی را سرکشیدم وگفتم: از این به بعد هر هفته میام؛ گفتم پنجشنبهها بعداز ظهر کلاسِ اضافه ریاضی دارم.
دایی مهربان و نگران نگاهم کرد. انگار خندهاش هم گرفته بود اما نخندید.
گفتم: ولی فکر کنم مامانم میدونه. دیشب کوفته پخت و صبح گفت: برات اضافه میذارم که اگه همکلاسیت ناهار نداشت با هم بخورین و ظرف کوفته را روی میز گذاشتم.
“داییجواد” بغض کرد و دوباره شروع کرد به سمباده کشیدن.
دایی سرش به کار گرم بود. چوب را با دقت میتراشید. با دقت و مهر، انگار کودکش را نوازش میکرد.
به حیاط کارگاه برگشتم تا دوباره لابهلای کبوترهای دایی بپلکم. پروازشان بدهم و برایشان سوت بزنم که توی آسمان معلق بزنند و بازی کنند. تا توی لانههایشان سرک بکشم و ببینم چندتایشان روی تخم خوابیدهاند.
“دُم گل” روی تخم خوابیده بود از ذوق زبانم بند آمد. دلم میخواست جوجههایش از دَم، دُم گل شوند.
نمیدانم چندمین پنجشنبه بود که مامان به اندازه دونفر برایم غذا گذاشته بود و من به شوق “داییجواد” و کبوترهایش سه مسیر اتوبوس عوض کرده و تمام کوچه بلند کارگاه را یک نفس دویده بودم.
در آبی کارگاه باز بود مثل همیشه، انگار میگفت: بهشت کلید نمیخواهد. فقط باید یک دروغ خوب جفتوجور کنی و کمی یکنفس بدوی.
نفسزنان توی حیاط دویدم. دایی گوشه حیاط نشسته بود. یک سطل کوچک سیمان جلوی رویش بود که به هم میزد. گردنش را کج کرده بود.
موهای فر و روشنش توی آفتاب میدرخشید و روی شانههایش ریخته بود. هیکل بزرگش روی هم آوار بود. شبیه کوهی از طلا بود که رویش غبار غصه ریخته باشی.
بالای سرش ایستادم. از دیدن من جا خورد و گفت”امیر حسین!” و تند یک چیزی را پشت سرش قایم کرد.
اما من دیده بودم. کبوترکم، “دمگلم” را غرق خون دیده بودم.
با گریه به سمت در دویدم. دری که همیشه باز بود. انگار میگفت: از اینجا برو؛بهشتی وجود ندارد.
دایی هم به دنبالم دوید.حسابی از نفس افتاده بود. گفت: گربه، گربه گلوشو گاز گرفت.
دهانش خشک بود. چندتا سرفه کرد و گفت: خودشو فدای جوجههاش کرد. جوجههاش،جوجههاش از دَم، دُم گلن دایی و بعد با چشمهای اشکی خندید.
دایی جواد کم حرف میزد اما حرفهایش آب بود بر آتش دل من،
“دمگل” را توی دستمال سفید گذاشتیم وتوی حیاط خلوتِ پشتِ کارگاه، کنارِ تمامِ کبوترهایی که مرده بودند خاک کردیم. دایی روی خاکش راسیمان کشید و با خط خوش نوشت: “دم گل”
تمام قبرها اسم داشتند: “حمامه”، “سلوا”، “تانیا”، “طرلان”، “غریب”،….
“غریب” را یادم میآمد. یک روز بی خبر با کبوترهای دایی آمده بود و ماندگارشده بود. یادم میآمد که چطور اوج میگرفت. آنقدر بالا میرفت که فقط یک نقطه سیاه میشد و بعد هیچ، انگار تکهای از آسمان میشد. و یا “انوشک” را که چهقدر قرص بازی میکرد. آنچنان قِل و واقِل میکرد که نگو.
حالا “دمگل” هم کنارِ تمام کبوترهایِ رفته بود. یک اسم بود روی یک قبر کوچک سیمانی.
نمیدانم چندتا پنجشنبه دیگر سه تا خط اتوبوس عوض کردم و کوچه بلند کارگاه را یک نفس دویدم.
نمیدانم چندتا کبوتر دیگر را خاک کردیم و با دایی سرقبرشان گریه کردیم. نمیدانم دایی چندتا ساز ساخت. چندتا جوجه سر از تخم درآوردند. که سرفهها کار دست دایی داد. که درِ همیشهِ بازِ کارگاه را بستند. که بابا دیگر به “داییجواد” نگفت: مرتیکه مطرب و میگفت: “آقاجواد” و حتی به نگهبان بیمارستان التماس میکرد که اجازه بدهد من هم به ملاقات دایی بیایم.
چشمهایم را باز کردم و دیدم مامان و خاله روی قبر دایی ضجه میزدند. دایی کنار آقاجان و بیبی توی قبرستانی که اصلا شبیه قبرستان کبوترهایمان نبود خوابیده بود و دیگر اصلا حرف نمیزد و موهای بلند و فرفریش را که روی سنگ قبر تراشیدهبودند؛ زیر آفتاب نمیدرخشید.
کبوترها گندمهای روی قبر را خوردهاند.
دست میکنم توی جیبم و نامه دایی را برای بار هزارم میخوانم:
به “امیرحسینِ” حلالزاده که کفتر بازیاش به داییاش رفته.
این روزها که آسمان را از پنجره بیمارستان نگاه میکنم؛ تنها نگران تو و کبوترها هستم اما میخواهم بدانی که من فکر میکنم؛ هرکسی که از دنیا میرود به شکل چیزی که یک عمر دلش میخواسته به دنیا برمیگردد.
مثلا همان روز که همسایه افغانِ علیلمان مرد؛سروکله غریب لابهلای کبوترها پیدا شد. ویا شاید باورت نشود؛ آقاجان بعد از مردنش کمانچه شد. خودم از چوب توت تراشیدمش. و یا بیبی بعد از مردنش توی گلدان شمعدانی گل داد.
من هم برمیگردم. میخواهم گندم شوم؛ بروم تو دل کبوترها، کبوترها بروند تو دل آسمان و چشمهای تو از ذوق پرشود.
“داییجوادت”
یک بار دیگر نوشته روی قبر را نگاه میکنم. حالا بعد از ده سال دلم کمی آرام میگیرد. حالا که به چشم میبینم: “داییجواد” گندم شد.
داستان کوتاه : دایی جواد گندم شد
نوشته : صبا کوهگرد