داستان کوتاه نوشته خانم صدیقه کوهگرد
_” از خون میترسم خانم دکتر! خیلی میترسم. وقتی خون میبینم انگار اون خون میجوشه اینقدر میجوشه که همه رو غرق میکنه.”
-“یادت میاد اولین دفعه کی از خون ترسیدی؟”
-“یادم میاد اما کاش یادم نبود. داروی فراموشی نداری خانم دکتر؟”
-“آروم باش و از اولش تعریف کن با همه جزئیات.”
_” تنها بودم. دلم کاکا میخواست. میدونی کاکا یعنی چه؟ یه روز ننهام یه جوجه برام آورد؛ گفت:” اینم باشه کاکای تو.”
جوجه ده روزه شد کاکام! پابهپام میاومد. فقط تو دست من دونه میخورد. شبا میاومد رو لحاف من، روسینهام چشماشو میبست و میخوابید.
تموم روز چشمم بهش بود که گربه نبردش. تموم شب حواسم بود که غلت نزنم و لهش نکنم.
بابام می گفت:” ول کن این جوجه لعنتیو.” میگفتم:” لعنتی که نیست کاکامه.”
یه لیوان آب میخوام خانم دکتر!
مثل بقیه خروسا نبود. ننهام میگفت:” خروس لاریه.” پاهاش بلند بود. سر یکی، دو سال قدش رسید به کمرم. همه ازش میترسیدن. خروس نبود؛
شیر بود کاکام، اما همین که بهش میگفتم کاکا، میاومد کنار پام میخوابید. پراش سفید بود عین قو.”
_”ادامه بده؛ بعدش چی شد؟”
_”سه سال بعد از اومدنِ کاکا، مادرم یه پسر زایید. بابام میگفت:” دست وبالم خالیه براش گوسفند زمین بزنم.”
میشه اینجا سیگار بکشم خانم دکتر؟”
_”بذار پنجرهرو باز کنم.”
_”من فقط هفت سالم بود که بابام چاقو رو گذاشت رو گلوی کاکام!
از خون می ترسم خانم دکتر! خون میجوشه اینقدر میجوشه تا همه رو غرق کنه.”
_”تو چیکار کردی؟”
_” من هفت سالم بود.”
_” گریه؟ فریاد؟ ….”
_” نه، من فقط ترسیدم از بابام، از دستاش که خونی بود.
بعد از اون همیشه از دستاش میترسیدم؛ میگفتن خوابنما شدم اما دستاش همیشه خونی بود. هرچی بیشتر میشست خونیتر میشد. به هرچی دست میزد؛ خونی میشد.
بیست سال از دستاش ترسیدم. روزیم که مُرد، دستای خونیش از گور بیرون بود. من داد میزدم دستاشو خاک کنید ولی اونا شربت گلاب تو دهنم میریختن.”
_”بیا برگردیم عقب، به بیست سال قبل، بابای تو کاکا رو نمیکشه. کاکا پیرشده. دیگه رمقی نداره. روی سینهات چشماشو میبنده. چیکار میکنی؟”
_”گریه می کنم؛ میرم تو بغل بابام و گریه میکنم خانم دکتر!”
صدیقه کوهگرد