سل نوشته ای از چارلز بوکوفسکی
سِل
یکسال درگیرش بودم،مدت زیادی باید دراز میکشیدم،دوتا بالش زیر سرم میذاشتم،تا زیاد صاف قرار نگیرم،و سرفه نکنم،همه خون از سرم خالی میشد،و گاهی بیدار میشدم،و میدیدم از پهلو روی تخت افتادم.قسمت خوبش این بود،که چون بیماری سل من مسری بود،هیچکس به ملاقاتم نمیاومد،و زنگ نمیزد.روزها سرم به تلویزیون و غذا گرم بود،هیچکدوم ولی حال نمیداد،سریالها و گفتگوهای تلویزیونی کابوس روزهام بودن،از روی اجبار مسابقات بیسبال تماشا میکردم،و کمک کردم که تیم داجرز تا مرحله نیمهنهایی صعود کنه،کاری نداشتم بکنم،غیر از اینکه آنتیبیوتیک و داروی سرفه رو بندازم بالا.
همچنین به کیلومترشمارِ ماشینم یه استراحتی دادم، و دلم شدیدا برای اون میدون اسبسواری قدیمی تنگ شده بود.وقتی از راه و رسم اصلی زندگی خارج میشی، میفهمی که نه به تو نیاز هست، نه هیچکس دیگه پرندهها حتی متوجه غیبتت نمیشن،گلها اهمیتی نمیدن،مردم نمیفهمن نیستی، اما اداره مالیات، شرکت مخابرات،شرکت برق و گاز،اداره راهنماییرانندگی، و چیزهایی مثل این، باهات در تماس میمونن. از نظر اجتماع، بیماری شدید، و مردن، شبیه همن. در هر دو صورت هم بهتره شل کنید و لذتشو ببرید.
نام : لذتهای نفرین شده
نویسنده : چارلز بوکوفسکی
برگردان : مهیار مظلومی