کبری خانم، قلب، مربع و ستاره
کبری خانم را خیلی دوست داشتم. یکی از بانمکترین بیماران من بود. قند و چربی و فشار داشت و خیلی دارو میخورد. آن قدر زیاد که وقتی آورد، دیدم اندازه یک داروخانه کوچک، دارو دارد. چون سواد نداشت دائم داروها را قاطی میکرد و اشتباه میخورد و فشارش بالا میرفت. برایش روی داروهای مشابه، ستاره و هلال و مربع و قلب کشیدم که درست مصرف کند. گفتم صبحها یک هلال و یک قلب و یک مربع بخورد. ظهرها یک مثلث و یک ستاره. شبها هم یک قلب و یک مربع.
روی یک کاغذ برایش خورشید و ماه کشیدم که یعنی صبح و ظهر و شب است. مربعها و قلبها و دایرهها را جلویش ردیف کردم تا بداند هر وعده کدام قرصها را باید بخورد. دعایم کرد. جوری که بلد بود. گفت: «ایشالا زبانت جلوی شوهرت دراز باشد!»
همیشه حواسش را جمع میکرد تا ماه و ستارهها قاطی نشوند، اما گاهی هرکار میکرد قاطی میشد! به خصوص زمانی که دکتر جدیدی دارویی به داروهایش اضافه میکرد که رویش ستاره و قلب و مربع نداشت! این جور وقتها دوباره داروهایش را میآورد تا من رویشان نقاشی بکشم و از اول تنظیم کنم.
یک روز خیلی شلوغ که از صبح، بیوقفه مریض دیده بودم، منشی آمد داخل و گفت: «خانم جوانی اصرار دارد شما را ببیند. گفته به شما بگویم دختر کبری خانم است.»
خانم جوانی وارد شد و گفت من دختر کبری محمدی هستم. احوالش را پرسیدم. شش هفت ماهی میشد که نیامده بود پیش من. دخترش گفت بیمارستان بستری بوده. فشارش خیلی بالا رفته و سکته کرده بود؛ سکته مغزی. کنجکاو شده بودم که مگر داروهایش را درست نمیخورده؟ زن جوان گفت کسی را استخدام کرده بودند تا کارهایش را انجام بدهد. حال مادر که بد میشود دیگر نمیتواند مسئولیت داروهایش را عهدهدار باشد. داروها دوباره قاطی میشوند و فشارش بالا میرود. اوایل هیچ امیدی به بهبودیاش نداشتند اما الان بهتر شده است و خودش تقریبا کارهایش را انجام میدهد.
زن جوان گفت مادرش گفته همه داروهایش را بیاورد پیش من و گفته خودم میدانم چه کار کنم. یک نامه هم برای من داده است. تعجب کردم. کبری خانم نامه داده؟ او که سواد نداشت! دختر گفت که بعد سکته از دست و پا هم افتاده است. دست و پایش خوب کار نمیکند. یک چیزی نوشته گذاشته توی پاکت و درش را هم محکم چسبانده است. گفته فقط به خودم بدهد. کنجکاو شدم. نامه را از داخل پاکت در آوردم. یک کاغذ کنده شده از دفتری کهنه بود که وسطش با خطی لرزان یک قلب بزرگ کشیده و داخلش ماه و ستاره و مربعهای کج و معوج گذاشته بود. پایین کاغذ هم شکلی شبیه به گنبد کشیده بود. دختر پرسید: «خانم دکتر مادرم چی نوشته؟ سر درآوردید؟»
گفتم: «بله. نوشته خانم دکتر این داروهای من را مرتب کن. نوشته الهی بروی زیارت.» توی دلم میگویم گمانم غیر از اینها نوشته دوستت دارم و میدانم دلت به دل ما بند است!چند وقت بعد دخترش یک بار دیگر آمد و سراغ من را گرفت. سرتا پا سیاه پوشیده بود. دلم هری ریخت. از توی کیفش یک انگشتر طلا با نگین فیروزه بیرون آورد و گفت:” مادرم رفت، گفته این را به شما یادگاری بدهم.”
ستایش صلواتیان
2 دیدگاه
فاطمه
یکی از بهترین داستان ها … 😔👏
علیرضا اسکندری
سپاس بابت توجه و نظر شما دوست عزیز