یک نفر به آیینه نگاه کرد از نگار مهراد
تقریباً همه اسباب و اثاثیه ی خانه را جمع کردهام.همه را در یک اتاق جای دادهام و درش را قفل زدهام؛انگار که حبسشان کرده باشم تا فرار نکنند، که مبادا اگر روزی ماه جان برگشت و سراغِ صندلیِ چوبیِ رنگ و رو رفته اش را گرفت، نگویم بی خبر رفته و احتمالا در خانه ی دیگری پناهنده شده است.یا اگر پرسید چرا جای ساعت روی دیوار، زرد و خالی است، نگویم خسته شد از اینکه سالها یادترفت کوکاش کنی یا اگر سراغِ ژاکتِ نیمه کاره ی نوه کوچکش را گرفت، نگویم او دیگر بزرگ شده و چند کلاف کاموای بیشتر را برای بافتنش نیاز دارد. نگویم او دیگر مثل سابق رنگِ موردِ علاقه اش قرمز نیست وحالا دیگر رنگِ سبز را دوست دارد و شاید بهتر باشد از نو با کاموای سبز برایش ژاکت ببافی…
وقتی از برگشتنِ ماه جان حرف میزنم، منظورم این نیست که رفته است، نه. فقط در یک سرزمینِ بی نام و نشان به اسم فراموشی_آلزایمر_ گیر افتاده است.من در تمام این سال ها مدام به این فکر میکنم که اگر روزی برگشت، کاش هیچ موقع نپرسد چرا این خانه این قدر خالی و خلوت است یا به امانت داریام شک کند، چون هرگز نمیخواهم به او بگویم که زمانی از تک تک تابلو های نقاشی و قابِ عکس های میخ شده بر دیوارِ خانه وحشت میکرد یا از ارتفاع میترسید و سالها روی هیچکدام از مبل ها و صندلی های خانه ننشست که مبادا سقوط کند و از صدا و تصاویری که از تلویزیون پخش میشد هراس داشت.و گلدان هایش بی جان تر از هر گلِ مصنوعی، در آرزوی آب گرفتن از دستش همگی تلف شدند.
دیگر از آن خانه قدیمی خبری نیست که وقتی اسمش میآمد تصویر حیاطی با حوضِ کوچکِ آبی وچند ماهیِ قرمز ی که در دلش جای داده بود شمعدانی هایی که انگار از جعبه ی مداد رنگی بیرون آمده بودند و درختِ پر بار همسایه که بر گوشه ای از حیاط سایه انداخته بود و ماه جان که از پشتِ شیشه های رنگیِ شش ضلعیِ پنجره با نگاهش نور به حیاط میپاشید، جلوی چشممان میآمد. همه چیز از زمانی شروع شد که دارِ قالی را نیمه تمام رها کرد چون یادش نمیآمد چگونه گره بزند. همان موقع که بعد از خوردنِ قرص های فشارِ خونش یادش نمیآمد آنها را خورده است یا نه. تا حالا که ما، بچه هایش، از مردمان دور افتاده ترین شهر ها هم برایش غریبه تر هستیم.حالی که ماه جان دارد، غریب و ترسناک است. به این میماند که یک روز صبح از خواب بیدار شوی، خودت را میانِ عجیب ترین موجودات عالم ببینی؛ تو نه آن ها را میشناسی، نه دنیایشان را اما ان ها با تو مثلِ یک آشنای دیرینه رفتار میکنند، در اخر هم یک آیینه دستت میدهند، میبینی حتی خودت را هم نمیشناسی و قصه از همین جا اغاز میشود.هر روز عکس ها را جلویش میگذارم، آنها را مثلِ قطار پشتِ سرهم ردیف میکنم. قصه ی هر کدام را میگویم اما او مثلِ همیشه از قطار خاطره ها، جا میماند.ماه جان با تمامِ غریبگی و ترسی که از دنیای ناآشنای ما دارد، تنها یک چیز را خوب میشناسد: آن هم زنگ زدن های هر روزه ی خاله گوهر .زنگِ تلفنی که هر روز ماه جان بدونِ اینکه خودش خبر داشته باشد، منتظرش است. این را از بی قراری اش عصرهایی که تلفن ارام و ساکت است، میشود فهمید.خاله گوهر قدیمی ترین دوست ماه جان بود.با اینکه هر روز زنگ میزد و دیگر آجر های خانه هم حرف های همیشگی او را از بر شده بودند هیچ وقت صدایش برای ماه جان آشنا نشد! خاله گوهر همیشه میگفت: “میدونم زنگِ من از قرصاش واجب تره، نباید دیر بشه. همیشه از خدا میخوام عمرِ طولانی بهم بده، نمیخوام توی این غربتی که گیر افتاده، چشم انتظار و گوش به زنگِ منم بمونه…” بعد هم قطره اشکی از گوشه چشمش سُر میخورد .پارسال همین موقع ها بود که خاله گوهر با اینکه آلزایمر نداشت، شب خوابید و صبح فراموش کرد که از خواب بیدار شود.و ماه جان که نه غم لباسِ مشکی را میفهمد و نه معنی ربانِ سیاهِ کنارِ عکس را میداند، همچنان هرروز منتظر زنگِ خاله گوهر است .
خاله گوهر هم مثلِ سالها و روزهای پیش سرساعت زنگ میزند .و خوش به حال ماه جان که خاله گوهر را جز با تلفنش نمیشناسد و نمیداند صدای ارام و گرفته ی پشتِ تلفن که نقشِ خاله گوهر را بی نقص اجرا میکند، من هستم؛ چرا که تمام دلخوشیام این است از میانِ همه ی چیز های فراموش شده خاله گوهر را راس ساعت و قرار همیشگی به یاد ماه جان بیاورم.
مجله کرگدن